بی وضو در کوچه لیلا نشست
فارغ از جام الستش کرده بود پـُر ز لیلا شد دل پـُر آه او گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق...دارم کرده ای وندر این بازی شکستم داده ای نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی من که مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو ... من نیستم در رگت پنهان و پیدایت منم سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم کردمت آواره ی صحرا...نشد گفتم عاقل می شوی...اما نشد سوختم در حسرت یک یا رَبت غیر لیلا ..بر نیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی مطمئن بودم به من سرمیزنی در حریم خانه ام در میزنی حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم
عشق" آن شب مست مستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
جام لیلا را به دستم داده ای
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
گفت: ای دیوانه..لیلایت منم
نظرات شما عزیزان: